«تاریخ» موجود زندهای است که میبیند، میشنود، حس میکند و همه چیز را به خاطر میسپارد، اما با ما این فرق را دارد که حافظهاش خیلی قویتر از ماست اگرچه عمری بسیار طولانی داشته باشد.
«تاریخ» موجود زندهای است که میبیند، میشنود، حس میکند و همه چیز را به خاطر میسپارد، اما با ما این فرق را دارد که حافظهاش خیلی قویتر از ماست اگرچه عمری بسیار طولانی داشته باشد.
«تاریخ» حافظ و پاسبان میراث فرهنگی و تمدن بشری است و برگ برگ صفحاتش مملو از گفتهها و ناگفتههای ریز و درشت.اما بسیاری از این صفحات، به واقع درخشندهتر و جاودانهترند. صفحاتی که شرح دلاوریها، حقجوییها، عدالتورزیها و مجاهدتها را در سطرسطر خود ثبت کردهاند. در کتاب پربرگ و بار تاریخ سرزمینمان، بدون شک فصل «انقلاب اسلامی» یکی از خواندنیترین و درخشانترین فصلهاست. و در این عرصه، هستند مردان و زنانی که دل هایشان، گنجینه شنیدنیترین قصههاست. قصههایی که تاریخ، تمدن و فرهنگ ما را ساخته و پرداختهاند و روایت آنها در حقیقت به اهتزاز درآوردن پرچم جاودانه افتخار بربلندای قلههای مردانگی و غیرت در این سرزمین است.
روایتی که میخوانید، روایتی زنده از انقلاب است. روایتی زنده از روزهای مبارزه و التهاب، قصهای از زبان مردی که سرنوستش را با سرنوشت روزهای خون و قیام، گره زده بود.این گفتگو، حاصل نشست صمیمی با آیه ا... واعظ طبسی و پرس و جو از گنجینه خاطرات ایشان است که برگی با ارزش در تاریخ انقلاب اسلامی محسوب می شود.
* تصور میکنم کسی که میخواهد خاطرات خود را بگوید، خصوصاً در مورد مسایل سیاسی و اجتماعی، شرایط روحی خاصی را میطلبد. درست شبیه هنرمندان که برای آفرینش هنری در هر شرایطی اقدام نمیکنند. بیان خاطرات هم تقریباً همین حکم را دارد.
صرفنظر از اینکه انسان باید از نظر ذهنی هم یک آمادگی داشته باشد که من این جلسه را چنین جلسهای نمیدانستم و فکر میکردم که نشستی معمولی است. آن هم با این زندگی کوچک و محدود ما که البته از نظر من خیلی هم وسیع و گسترده است و همینجا سپاس میگویم نعمت های خداوند را. بنابراین اجازه بدهید قبل از آنکه سؤالی مطرح شود این را عرض کنم که ما ساختن این منزل را روز اول تیرماه۱۳۴۸ شروع کردیم. معمار اینجا هم مرحوم حاج آقای عزیزیان، پدر عیال من بود. هر روز قبلازظهر و بعدازظهر خود بنده هم میآمدم بر کارها نظارت میکردم. اگرچه تهیه مصالح، کار خود مهندس و معمار است اما بنده شخصاً از فاصله تعطیلات درسیمان استفاده و کار ساختمان را پیگیری میکردم. دوستان هم چون لطف داشتند همین مراجعه و مطرح کردن نیاز ساختمان کافی بود برای اینکه بلافاصله مصالح، تأمین بشود. من تمام مخارج روزانه را یادداشت میکردم، جمع میزدم و حساب هفته و ماه و سال را در یک دفتر مخصوصی دارم که چند صفحه از آن مربوط به همین ساختمان است.
* اینجا، تقریباً ظرف چهار ماه ساخته شد. تقریباً یک ماهی از شروع کار گذشته بود که به بانک رهنی مراجعه کردم و۱۵هزار تومان وام گرفتم. دفترچه ابطال شدهاش را هنوز هم دارم. پنج، شش ماه قبل از پیروزی انقلاب این وام تمام شد.
آقا (مقام معظم رهبری) در این بین دوبار از اینجا بازدید کردند.
* بله، کمااینکه من هم وقتی مرحوم «حاجی تقدمی» خانه ایشان را میساخت به آنجا میرفتم. این پلههای حیاط اندرون ما را تازه گذاشته بودند. با آقا رفتیم توی حیاط و آجرها را ریختیم کنار. از پلهها که میآمدیم بالا، من به ایشان گفتم بنده تصمیم دارم که این ساختمان، با همه سختیهایش که تهیه پولش دارد، با کیفیت خوبی ساخته شود. اگر خیلی گرفتار شدیم آن را میفروشیم. ایشان به من فرمودند نه، من اطمینان دارم که شما آن را نمیفروشید و کار هم به خوبی تمام میشود و خدای متعال هم نیازها را تأمین میکند. همینطور هم شد بحمدا....
از سال۴۸ تا حالا ما فقط دوبار اینجا را رنگآمیزی کردیم. به نظر خود من این خانه با آپارتمانهای امروزی که میگویند باکیفیت مطلوب هم ساخته میشود، میتواند رقابت کند، یعنی خانه کلنگی محسوب نمیشود!
* نه، به دور از خاطرات. دیوارهای این خانه با یک آجر است و گچ و لذا شما بحمدا... ترکی هم در این ساختمان نمیبینید. الحمدلله خیلی هم در اینجا راحت هستیم.
* اینجا۲۸۸متر است. صاحب این زمین مرحوم امامی بود که ما یکیدوسالی در چهارراه خواجه ربیع، مقابل کلانتری۷، در خانه ایشان بودیم. اولین بار هم در سال۴۱، اول ماه مبارک رمضان، در همان خانه ما را دستگیر کردند.
* اوایل۴۱.
* نه. این اولین دستگیری منتهی به زندانی شدن بود. و الا قبل از آن یکی دوبار احضار شدیم و چند ساعتی نگه مان داشتند که مسألهاش جداست.
* بله، روز اول ماه مبارک رمضان، منزل مرحوم امامی، سحری را صرف کردیم و خوابیدیم. من خوابی دیدم که واقعاً خبر از آینده میداد. ساعت۱۰صبح بود که زنگ منزل به صدا درآمد. مادر مرحوم امامی- بیبی معصوم- آمد در اتاق ما را زد و با همان لهجه یزدیاش گفت: فلانی گمانم اینها ساواکیاند. سرجدم شما دم در نروید! من گفتم که در هر حال من بروم یا نروم، دستگیر میشوم و هیچ مصلحت نیست که نروم. چون میریزند توی خانه و شما و خانواده، آسیب میبینید. من جوراب هم نپوشیدم، رفتم در منزل را باز کردم، دیدم لندرور ساواک جلوی در خانه است. مأمور هم خودش را معرفی کرد و گفت بفرمایید. گفتم پس من آماده شوم. گفت نه، ما اجازه نداریم. وقتی وارد ساواک شدیم جلوی در اتاق سرهنگ هاشمی که آن موقع رئیس ساواک بود، هفت هشت نفر از مأمورین ساواک ایستاده بودند. سرهنگ هاشمی پشت میزش نشسته بود و سرهنگ افتخار، رئیس شهربانی هم کنار او نشسته بود. سرهنگ هاشمی هیچ تعارفی نکرد و ما خودمان رفتیم آن بالابالاها نشستیم. سرهنگ هاشمی بلند شد که: «آقا شما این تیرها را برداشتی یک روز به علم میزنی؛ یک روز به شاهنشاه. منظور شما چیست؟»
از پشت میز بلند شد با مشت گره شده به طرف بنده آمد که بزند به صورت من، من سرم را کنار کشیدم، دستش خورد به دیوار. بلافاصله گفت مأمورین آمدند و ما را بردند لباسهایمان را عوض کردند و صورتمان را خشک تراشیدند.
* بله، سال۴۳ بود.
* خیر، بار اول سال۴۱ بود که ما۹ روز در ساواک زندانی بودیم. از اول تا نهم ماه رمضان. هیچکس نمیدانست که من کجا هستم. نوغانی هم همراه ما بود. شب دهم ما را سوار بر ماشینی کردند و از مسیر شمال به زندان قزلقلعه تهران منتقل کردند که داستان خودش را دارد.
* روزی که خدمت امام(ره) بودیم؟
* آنجا بعد از آنکه امام(ره) از حصر آزاد شدند، قرار شد یک جمعی از حوزه علمیه مشهد برای عرض سلام و خیرمقدم خدمت ایشان بروند. بنده بودم، مرحوم آقای سیدحسن میردامادی نجفآبادی (از منسوبین آقا)، آقای سیدمحمود مجتهدی برادر آقای سیدعلی سیستانی مرجع تقلید و استاد بزرگوار ما مرحوم آقای مدرس یزدی هم بودند. با قطار عازم این سفر شدیم. چند روزی شایع کردند که ما را دستگیر کردهاند. شایعات هم که میدانید مثل همین امروز کار خودش را میکند. آن کسانی هم که اقدام به انتشار شایعات میکنند هدفشان مقطعی است چون میدانند در درازمدت همه چیز روشن میشود. وقتی میرفتیم من توی قطار به آقای مدرس گفتم که احتمال میدهم در مراجعت از این سفر، بنده خدمت شما نباشم. ایشان با همان لهجه خراسانی خودشان گفتند چطور؟ گفتم قطعاً من را دستگیر میکنند.
* نه، یکی بحث سابقه بود که آن را دنبال میکردند و دیگری مسایل جدیدی که اتفاق افتاد. امام آمدند و صحبتهایی کردیم. بعد هم این طرف و آن طرف جلساتی داشتیم تا اینکه رفتیم تهران و یک شب منزل آقا سیداحمد فاطمی (عموی این آقای فاطمی قاری قرآن) بودیم. فردا هم با یک فولوکس به اتفاق آقایان آمدیم قم. قم هم که آمدیم مستقیم رفتیم خدمت امام(ره) که منتهی شد به آن سخنرانی. مضمون سخنرانی هم که حتماً یادتان هست. امام(ره) خواستند که ما صحبت کنیم. من دستم را گرفته بودم به بالای آن چهارچوب پنجرههای قدیمی منزل امام و...
* بله! و جمعیت هم عجیب بود. نه اینکه به خاطر ما باشد، مرتب میآمدند و میرفتند.
* بله! من در آن جلسه خطاب به حضرت امام(ره) گفتم با توجه به اینکه جنابعالی روز۱۵ خرداد بازداشت بودید، اگر اجازه بدهید من گزارش کوتاهی از آن روز بدهم که چه اتفاقاتی افتاد و مردم چه کردند. من وقتی گزارش میدادم امام(ره) به شدت اشک میریخت و بدن ایشان تکان میخورد. امامی که در شهادت آقامصطفی، آن فرزند ممتاز و برجستهاش اشک نریخت اما آنجا...
بعد گفتم که ما آمدهایم برای عرض سلام و بیعت مجدد با جنابعالی. و برای اینکه مراتب ایمان و اعتقاد خودم را به نهضتی که شما آغاز کردید نشان بدهم میخواهم عرض کنم که بهره من از زندگی، تنها یک فرزند است که آمادهام این فرزند را هم در راه این انقلاب، تقدیم اسلام کنم. اینجا هم امام(ره) خیلی اشک ریخت. صحبت من در آنجا حدود۳۵ دقیقه طول کشید. از آنجا که آمدیم مشخص بود که تحت تعقیبیم. خیلی اصرار بود که برای سخنرانی به منزل آقای شریعتمدار، آقای نجفی و آقای گلپایگانی برویم اما من گفتم نه، من منحصراً برای امام(ره) آمدم. آقای شریعتمدار و به خصوص مرحوم آقای نجفی یک حق استادی نسبت به مرحوم والد ما داشتند و بالاخره از ما هم انتظار داشتند. ایشان اظهار داشتند خوب است من یک سخنرانی هم آنجا داشته باشم که من عذرخواهی کردم. هنگام آماده شدن برای مراجعت، آقای مدرس گفتند نمیتوانند با ماشین برگردند، بنابراین همان جمع تصمیم گرفتیم با قطار برگردیم. در راهآهن قم نشسته بودیم تا قطار آماده شود که متوجه شدیم وضع غیرعادی است. شعاع وسیعی از اطراف ما را خلوت کرده بودند و چند مأمور هم آنجا را محاصره کرده بودند. یکی از آنها جلو آمد و گفت، جناب آقای طبسی! لطفاً چند دقیقهای تا اطلاعات شهربانی تشریف بیاورید. گفتم شهربانی یا ساواک؟ گفت پس خودتان میدانید! اداره اطلاعات آنجا هم۵۰ قدم با ایستگاه راهآهن بیشتر فاصله نداشت. سرهنگ بدیعی رئیس ساواک قم بود. خود ایشان آمد پشت فرمان نشست و حدود سه چهار کیلومتر از قم بیرون رفتیم. این ماشین، ظاهراً ماشین شخصی بنام بدیعی بود. او یک راه انحرافی را در پیش گرفت و از جاده اصلی خارج شد. یک کیلومتر آن طرفتر یک ماشین لندرور آماده بود. ما را سوار لندرور کردند و بعد هم رفتیم طرف تهران. آنجا هم ما را به یکی از ادارات ساواک تهران تحویل دادند. غروب بود و هوا، سرد و بارانی. من توی اتاق نشسته بودم که ناگهان در را باز کردند و یک نفر گفت: آقای طبسی، انقلاب آقا! انقلاب؟ تبعیدت میکنیم به جایی که همه این حرف ها تمام شود. من نمیدانستم که او کیست. بعداً شنیدم که سرهنگ مولوی است که هیچکس از دست او جان سالم بهدر نبرده. یعنی در اولین برخورد، به حساب افراد میرسید. وقتی این را گفت، من گفتم حالا بفرمایید بنشینید با هم صحبت کنیم ببینیم قضیه چیست؟! تا این جوری گفتم و خونسرد برخورد کردم بلافاصله گفت نه جانم مرسی، من کار دارم، خداحافظ. (خنده حضار) او رفت و صبح آمدند من را برای دومین بار به قزلقلعه منتقل کردند. رئیس قزلقلعه، سروان آشتیانی بود اما مدیر اجرایی و اداره کننده آن، استوار ساقی بود. عجیب بود، ایشان با هر زندانیای که زیردست بازجو، اعتراف میکرد، خیلی خشن بود و برعکس به کسی که مقاومت میکرد و حرفی نمیزد، احترام میگذاشت. آقای ساقی تا من را دید گفت، شما دوباره آمدی؟ گفتم حالا یک سلول خوبی به ما بده! گفت باشد و همین کار را هم کرد. یک سلولی که مقابل آن، فضای عمومی قزلقلعه بود به من دادند. چند روزی در سلول بسته بود ولی بعد دستور داد در سلول باز باشد. صبح که رفتم برای وضو گرفتن دیدم که یک آقا شیخی در حال وضو گرفتن است. این آقا شیخ علیاصغر مروارید را ندیده بودم ولی از نشانههایی که از ایشان شنیده بودم، او را شناختم. گفتم جناب آقای مروارید! یک دفعه برگشت و گفت بله قربان! مثل اینکه اینجا هتل هایته (خنده حضار) که شما این طور صحبت میکنید!
* خیر. بالاخره وضو گرفتیم و برگشتیم. فردای آن روز در حالی که در باز بود، شهید باهنر شنیده بود که من به آنجا آمدهام، خودش را رساند پشت در زندان عمومی که به سلولها باز میشد و از آنجا نسبت به من اظهار محبت کرد.
آنجا آقای مروارید به من گفت که امام درباره شما پیامی داده که قبلاً برای هیچکس این کار را نکرده است. ایشان خطاب به ساواک گفتهاند که شما مهمان من را گرفتید، پس در حقیقت خود من را گرفتید.
* مرحوم والد ما از۱۳سالگی از طبس به مشهد میآیند و در درس مرحوم ادیب شرکت میکنند. چند سالی در مشهد و بعد قم و حدود یکسالی هم در نجف بودند. ایشان در سن۲۱ سالگی جزو نوابغ گویندگان کشور بود. به نفوذ کلام ایشان اشاره کردید. افرادی که ایشان را درک میکردند میگفتند هر کس در شعاع صدا و آهنگ کلام مرحوم طبسی قرار میگرفت، تکان نمیخورد و از اول تا آخر منبر ایشان به گوش بود. ایشان کلمات را مسلسلوار و سریع اما در عین حال قابل فهم و درک برای همه مخاطبین بیان میکردند.
مرحوم آقا نجفی مفصل درباره ایشان صحبت کرده است. مرحوم آقای اراکی هم به من گفتند شاید در دو ساعتی که مرحوم طبسی صحبت میکرد کسی نمیتوانست تشخیص بدهد که ایشان نفس میکشد یا نه. از نظر علمی با اینکه ایشان در سن۳۸ سالگی فوت کرد در۲۱سالگی منبر ایشان درخشید. آقای وحید خراسانی، چند ماه پیش که تشریف آوردند و در خدمتشان بودیم خاطرهای تعریف کردند. ایشان میگفتند به خاطر یکی از سخنرانیهایم در قبل از انقلاب، منبر من ممنوع شد. مرحوم آقای خوانساری از این مسأله ناراحت شدند و گفتند این سخنرانیها اهمیت دارد. سپس خاطرهای از مرحوم پدر شما نقل کردند. مرحوم آقای خوانساری میگفت در یکی از کشورها با خانواده تازه مسلمانی برخورد کردم که قبلاً یهودی بودند.ضمن صحبتها گفتند که ما هر چه داریم از آقای طبسی داریم. او ما را هدایت کرد و نجاتمان داد. در سوریه، ایشان چند سخنرانی داغ و پرشور داشتند که مورد استقبال قرار گرفت. در عربستان(مدینه) هم ایشان چند منبر تأثیرگذار داشتند که فکر میکردند دستگیر شوند اما خیلی مورد احترام قرار گرفتند.
از نظر علمی هم من یک رسالهای از ایشان دیدم به خط خودشان در بحث اصالةالبرائة که بیانگر صاحبنظر بودن ایشان در مسایل اصولی و فقهی است که این موضوع راخدمت آقا (مقام معظم رهبری) هم عرض کرده بودم. در کنار اینها مسأله مهمتر تقوای ایشان بود. یک نوبت که بنده محضر حضرت امام(ره) بودم و گلایههایی از برخوردهای سیاسی داشتم امام(ره) فرمودند من چه به خاطر خود شما و چه به خاطر مرحوم والدتان، به شما خیلی علاقهمندم و ایشان در این مورد تعبیر خاصی داشتند. مرحوم آقای شیخ عبدالکریم یزدی، مؤسس حوزه علمیه قم هم خیلی نسبت به ایشان عنایت و لطف داشتند. امیدوارم که انشاءا.. ما هم که طلبه کوچکی هستیم بتوانیم خودمان را به جنبههای معنوی و پرهیز از امور عادی که موجب انحطاط انسان است و به جهت فکری و اعتقادی هم به انسان ضربه میزند، متخلق کنیم.
* بله. مرحوم جد ما (پدر مادرمان) مرحوم میرزا حسن ارباب معروف یزدی جزء تجاز معروف بود که در مشهد به دنبال سخنرانیهای مرحوم پدرمان، به ایشان علاقهمند میشود و به ایشان پیشنهاد میکند که ایشان بشود داماد مرحوم ارباب. و لذا افتخار بزرگی هم نصیب مادر ما شد و این پیوند سر گرفت.
* من که محضر مرحوم پدرم را درک نکردم. بنده یکساله بودم که ایشان فوت کردند. فقط شبی ایشان را- همراه با رفیقشان مرحوم شکوه- مکرر در خواب دیدم و به ایشان گفتم که من متأسفانه محضر شما را درک نکردم اما خصوصیاتی از منبر و سخنرانیهای شما شنیدم که دلم میخواهد اگر حالش را دارید یک منبر بروید تا ما استفاده کنیم. ایشان قبول کردند من مضمون صحبتهایشان را یادم نیست اما آهنگ، همانی بود که شنیده بودم.
والده شاید اوایل خیلی مایل نبودند به اینکه من ترک تحصیل کنم و تحصیلات جدید را کنار بگذارم. من از اوایل سال اول دبیرستان میخواستم وارد حوزه شوم که نشد. لذا سال اول دبیرستان را خواندیم و در سال دوم، علاقه فراوان و گرایش شدید به حوزه باعث ورود من به درس و بحث طلبگی شد.
* دبیرستان ابن یمین.
* بله. دبیرستان ابن یمین میرفتیم و دبیر ادبیات و املا و انشایمان مرحوم آقای رضوانی بود. پدر این پروفسور رضوانی، جراح معروف. ایشان دو سه نوبت اداره کلاس را به من واگذار کرد.
* نه، اصلاَ از نظر درس و بحث کلاس را به من واگذار میکرد. رئیس دبیرستان هم مرحوم نظری بود. خدا رحمتش کند جزء مدیران بسیار قوی و رشتهاش هم طبیعی بود. به من گفت اگر نمیخواهی به دبیرستان بیایی حرفی نیست. شما کار خودت را در حوزه دنبال کن و درسهای اینجا را هم بخوان و بیا امتحان بده. آن موقع مادر ما به ترک دبیرستان خیلی راضی نبودند ولی بعد که من به حوزه آمدم و دیدند که درس را با علاقه دنبال میکنم خیلی راضی و خوشحال بودند و دعا میکردند.
* من۱۶سال داشتم که وارد حوزه شدم. ادبیات را در محضر ادیب نیشابوری بودیم. جامع المقدمات را در محضر استادان گوناگونی بودم چون هر تقریب و تقریری را نمیپسندیدم. من همه نوشتهها و یادداشتهای درسیام را دارم. درس ادیب را از ابتدا تا پایان مینوشتم. ایشان، مطول که میگفت گاهی یکساعت و نیم طول میکشید. تمام اینها را من مینوشتم؛ داستانها، تفسیر، تاریخ و هرچه که بیان میکردند. سطوح متوسط، عالیه و خارجمان را توفیق داشتیم که از محضر بهترین اساتید حوزههای علمیه استفاده کنیم. هر یک از این درسها را که میرفتم، تدریس هم میکردم و بعضی را چند دوره تدریس کردم. مثلاً حاشیه ملاعبدا... را حفظ بودم و وقتی مرحوم ادیب سؤال میکرد، اولین کسی که در آن جلسه جواب میداد من بودم. تقریباً کتابی نبوده که تدریس نکرده باشم.
* از همان جامع المقدمات. آقای موسوی گرمارودی از شاگردان ماست. پدر ایشان اهل معنا و با آقا شیخ مجتبی قزوینی استاد معارف ما، مرتبط بود. پسر را سپرده بود به مرحوم آقا شیخ مجتبی و با معرفی ایشان میآمد پیش ما. همان موقع هم زمینه شعری ایشان خیلی قوی بود. اصولاً من اگر کتابی و درسی را میگرفتم و احساس میکردم نمیتوانم تدریس کنم، خودم را مغبون میدیدم. اگر چه اقوام ما از طرف مادری وضعیتشان بد نبود اما به هر حال ما طلبه بودیم و آن موقع واقعاً شرایط تحصیل در حوزه آسان نبود. با این حال ما با علاقه، درس و بحث را دنبال میکردیم. بنده «کفایه» که تدریس میکردم تقریباً خارج اصول بود. در همین زمان حضرت آقای فاضل هم «کفایه» میگفتند. آن موقع هم سفارش میکردم کسی که میخواهد تدریس کند باید دو مطالعه داشته باشد. یکی برای اینکه کاملاً متوجه نظر صاحب کتاب بشود و دیگری برای اینکه بداند مطلب را از کجا شروع کند، چگونه بپروراند و به کجا ختم کند و با چه بیانی مسایل را انتقال دهد. بعضی از کسانی که در همین جلسه حضور دارند چند درسی در دوره اول یا دوم کفایه ما حضور داشتهاند. من متولد۱۳۱۴ هستم یعنی وارد۷۲سالگی شدهام. افتخار من این است که از سن۱۵-۱۶ سالگی که وارد حوزه شدهام، عمر من صرف حوزه شده. چه آن سی و چند سال بحث و تدریس و چه بعد از پیروزی انقلاب که مسؤولیتهای اجرایی را برعهده گرفتم. به هر حال جانب خدمت به حوزه و خدمت به طلاب را از دست ندادهام و تنها تأسفم این است که در این چند سال نتوانستم تدریس را ادامه بدهم. الان هم بهترین چیزی که میتواند خستگی روحی بنده را برطرف کند این است که بتوانم همان درس و بحثها را با طلبهها داشته باشم.
این را هم بگویم که از همان سن۱۵،۱۶ سالگی در مسایل اجتماعی و سیاسی حضور داشتم و با درک مسایل سیاسی و فعالیتهایمان سعی میکردیم جریانهایی را که باید حمایت شوند، حمایت کنیم و جریانهایی که نباید حمایت شوند را تفکیک کنیم.
* ورود من به مسایل سیاسی و اجتماعی آن روز در واقع برخورد با رژیم تلقی میشد. دو-سه سال قبل از اعدام مرحوم نواب و در جریان اعدام ایشان، ما در حوزه به عنوان یک عنصر ضد رژیم شناخته شده بودیم. اولین سخنرانی من که شاید دستگاه طاغوت را حساس کرد سال۱۳۳۶ در منزل مرحوم میراحمدی بود. منزل بزرگی که تقریباً مقابل منزل آقای قمی بود. من هنوز معمم نبودم. آن سخنرانی چندین شب ادامه داشت که بازار، دانشجویان و دانشگاهیان را شدیداً علاقمند کرد. همین آقای دکتر رزمجو که با آقای شریعتی هم خیلی رفیق بود شدیداً علاقمند شده بودند. شبهای پنجشنبه که منزل ما روضه بود میآمدند و اصرار میکردند که این بحثها در منزل آقای میراحمدی ادامه پیدا کند. آنجا بحث من درباره «علم» بود. (هل یستوی الذین یعلمون و الذین لایعلمون) بنابراین اولین سخنرانی که در سطح شهر مشهد داشتم و برخورد صریح با رژیم محسوب میشد در سال۳۶ بود. آن اتفاق سرای محمدیه هم که مربوط به سال۳۹ میشود.
* خیر، در سرای محمدیه هنوز معمم نبودم. اواخر سال۳۹ معمم شدم. در سرای محمدیه موضوع عدل زمامداران مورد بحث ما بود. در همان زمان بین بحثهای منزل میراحمدی و سرای محمدیه، «ساواک» تأسیس شد که مؤسسش هم سرهنگ آرشام کرمانی بود. قضیهای که باعث احضار من به ساواک شد و حسابی درگیرم کرد، همان سخنرانی سرای محمدیه بود. همین جا عرض کنم که یکی از افتخارات بزر گ من که به اعتقاد خودم آن را جزو ذخایر معنویام حساب میکنم این است که مرحوم آیةا... بروجردی ضمن ابراز محبت و تفقد شدید، دوبار پیغام دادند که شما زبان روحانیتی.
به هر حال شب هشتم سخنرانی در سرای محمدیه بود که قبل از منبر، ما را احضار کردند به اطلاعات شهربانی. رئیس اطلاعات شهربانی هم شمسآرا بود که هر وقت ما را به آنجا میبردند برخورد مؤدبانهای داشت و اظهار اردات میکرد و میگفت المأمور معذور. آن شب یکی دو ساعت بنده را نگه داشتند تا اینکه هفت هشت دقیقهای از زمان منبر گذشت. در این اثنا چون خانمها بالای بالکن «سرا» بودند، خانمی روسریاش را از بالا پرت میکند بین آقایان و میگوید شما مرد نیستید. فلانی را گرفتند و شما اینجا نشستهاید و نگاه میکنید؟ در همین حین ما رسیدیم و با سلام و صلوات بالای منبر رفتیم. من گفتم که الان بنده دارم از اطلاعات شهربانی میآیم. چنین حرفهایی زدند و چنان چیزهایی خواستند. ما هم که اصلاً بر خلاف مصلحت مردم و کشور صحبت نکردیم. صحبتهای ما طبق مصلحت مردم و کشور است. شب بعد آمدند بحث را تعطیل کردند. پلیسها ریختند و تمام سرای محمدیه را محاصره کردند و از همانجا دیگر منبر ما را ممنوع اعلام کردند.
* سالش را دقیقاً یادم نیست.آقای هاشمینژاد و آقا (رهبر معظم انقلاب) سالها قم بودند. اما جلسات مشترک ما گاهی اینجا تشکیل میشد، گاهی منزل آقا، گاهی منزل مرحوم مهامی و گاهی هم منزل شهید هاشمینژاد.
* بله! شبهای پنجشنبه اول ماه، ما روضه داشتیم. تمام این دو اتاق و هال پر میشد. در جلسه آقای هاشمینژاد مرتب میآمدند و آقا هم معمولاً شرکت میکردند.
* متفاوت بود. مثلاً منبری که بعدها خیلی نسبت به آن حساس شدند، منبر آقای دعاگو بود. یک جلسه، آن جلسه شبهای پنجشنبه بود که در آن بحثهای مهمی درباره مسایل اجتماعی مطرح میشد. یکی هم جلسات خصوصی خودمان بود که قبل از ظهرهای پنجشنبه با حضور من، آقا (مقام معظم رهبری) و شهید هاشمینژاد در منازلمان تشکیل میشد. در این نشستها حساسترین مطالب عنوان میشد که تأثیر تعیین کنندهای در تلاشها و فعالیتهای سیاسی ما در حوزه و خارج حوزه داشت. در یکی از این جلسات، آقا مطلبی را فرمودند و به دنبال آن من این بحث را مطرح کردم که برای اینکه انگیزه ما صددرصد خالص باشد و دنبال هیچ چیز جز مسایل مربوط به مبارزات نباشیم، خوب است یک سوگندی یاد بکنیم که این سوگند کاملاً تعهدآور باشد. اولین بار این سوگند بین من و آقا بود. ما سوگند یاد کردیم که در این قسم قصد انشاء داشته باشیم و متعلق سوگندمان هم این بود که برای تشکیل حکومت اسلامی و مرجعیت امام(ره) تلاش کنیم.
* ولو بلغ ما بلغ. بعد از مدتی- که داستانش مفصل است و اگر انشاءا... مجالی بود بعدها ممکن است منعکس کنیم- در همین اتاق که الان نشستهاید یک مذاکرهای شدبین من و «آقا»، مبنی بر اینکه با جناب آقای هاشمینژاد صحبت کنیم. ما نظراتی درباره روش سیاسی ایشان داشتیم که قرار شد به ایشان منتقل کنیم و بدنبال آن ایشان هم در سوگند ما وارد بشوند. همین اتفاق هم افتاد و شهید هاشمینژاد هم با ما هم قسم شدند.
بنابراین مهمترین خاطره این خانه علاوه بر همه اتفاقات کوچک و بزرگ، همان پنجشنبهای بود که این قسم در اینجا منعقد شد. در یکی از همان پنجشنبهها ناگهان پلیس ریخت جلوی خانه ما و بعد معلوم شد آقا سید عباس موسویان را تعقیب کردهاند و او هم فرار کرده آمده در خانه ما. من آمدم و گفتم که نمیگذارم ایشان را از داخل خانه ما ببرید. سروانی که ایشان را تعقیب میکرد آمد و خیلی مؤدب گفت حاج آقا بالاخره ما هم مسؤولیتی داریم. گفتم نه، مگر اینکه من هم بیایم. راه افتادیم تا اول کوچه «ناظر» که آنجا محل استقرار پلیس بود. مسؤولش هم سرهنگ مظفری نامی بود که گفت به احترام حاج آقا، ایشان را آزاد کنید.
* نه، اما واقعاً برای تشکیل حکومت اسلامی و مرجعیت امام(ره) تلاش میکردیم. من بعدها بعد از درس رسائلم معمولاً به حرم مشرف میشدم. خطاب به حضرت رضا(ع) عرض کردم که من الان برای سفر حج، استطاعت مالی ندارم. تقاضای من از شما این است که آن روزی مشرف بشوم که در ایران حکومت اسلامی تشکیل شده باشد. همین طور هم شد و سال۶۱ عازم این سفر معنوی شدیم.
* نه، در هیچ کجا سابقه ندارد. با این که ما آن موقع سطح متوسطه را تدریس میکردیم یعنی بنده «رسایل» و آقا (مقام معظم رهبری) «مکاسب» تدریس میکردیم و آقای هاشمینژاد بعد که ملحق شد «کفایه» میگفت، اگر ما دروسمان را تعطیل میکردیم، قطعاً درس آقای میلانی تعطیل میشد.
منبع:vaeztabasi.com