ایمان نیوز

سیاست بین الملل - فرقه شناسی - مهدویت

ایمان نیوز

سیاست بین الملل - فرقه شناسی - مهدویت

من مانده‌ام؛ تنهای تنها

به ساحت قدسی آقا محمدتقی بهجت که معصومانه و مظلومانه ما را ترک کرد

من مانده‌ام؛ تنهای تنها

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن      دور فلک درنگ ندارد  شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب      ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد   گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند          زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم        با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا           برخیز و عزم جزم به کار صواب کن 

 

دیگر نه از آن کوچه و خیابان‌ها نشانی مانده و نه از آن نماز، آقا هم مدت‌هاست انگار که هزاران سال سیاه است رفته و جای خالیش، هرم دریغ و حسرت و درد را بر آستانه دل‌های رنجور ما به تماشاخانه‌ای بدل کرده از آنچه زمان و زمانه بر ما روا داشته و می دارد! 

 

به ساحت قدسی آقا محمدتقی بهجت که معصومانه و مظلومانه ما را ترک کرد

من مانده‌ام؛ تنهای تنها

تب و تابی میان بغض فرو خورده‌ای که پانزده سال است عذابم می دهد و شکوه و شکوه ای که از آن شب آفتابی در دلم ماند و به کسی نگفتم تا امروز، حالا تصویری شده برای تو همراه عزیز، تو مخاطب آشنای من.

قضیه مال پانزده سال پیش است در چنین شب‌هایی وقتی برای بار اول با دوست همسایه‌ام قرار گذاشتیم برویم نماز آقا. افطار کردیم و در حالیکه کوچه‌ها و خیابان‌ها خلوت و بارانی بود، راه افتادیم تا به موقع برسیم و جاگیرمان بیاید.

از آقا زیاد شنیده بودم و در میانه از پدر که؛ آقا از زمانیکه نحف بود، کسوت مرجعیت داشت. خیلی آدم مقدسی است. از اولیاء الله است. در عرش سیر می کند. زاهدی به تمام معناست و ...

تصویر و تصوری که از آقا در ذهن ساخته بودم، هیئتی بود پرابهت و گیرا و بلند بالا آنچنان که افتد و دانی، چیزی به وسعت کشش دل کودک و ذهن معصوم آن سال‌های نوجوانی‌ام.

بخش قابل توجهی از راه را تقریباً می دویدم تا رسیدیم به محله معروف به گذرخان و رد آن بازارچه محقر و کوچه‌های مستضعف نشین را گرفتیم تا از تبار خانه‌های خشتی و قدیمی که کمتر رنگ و جلایی از دنیا داشتند و بیشتر به آسمان اشاره می دادند عبور کنیم به نمازخانه‌ای برسیم که آقا آنجا اقامه تکان دهنده‌ای دارد.

رفتیم داخل مسجد و در میان صف جا شدیم و منتظر ماندیم مثل همه منتظر کسی شدیم که می گویند ارتباط قلبی‌اش با حضرت (عج الله) قابل تامل و منحصر به فرد است عمداً به این بخش‌ها که اتفاقاً در ذهنم بسیار هم جولان می دهند، کمتر اشاره می کنم چرا که .... بگذریم.

با صدای صلواتی که از درب نمازخانه آمد، فهمیدیم که آقا آمده اند.

پیرمردی کوتاه قد با گام‌هایی پرطمانینه اما با شتاب، عمامه‌ای کوچک و ریشی کم حجم، گویی به تندی آمد و از جاده چشمان بهت زده ما عبور کرد و وارد محراب شد.

نمی دانم چه شد که یک مرتبه چیزی میان شوق و شیدایی و وحشت و اشک و دریغ و درد، تمام وجودم را فراگرفت.

تنم همراه صدای آقا می لرزید، هی احساس می کردم همین الان ممکن است آقا در هنگامه‌ای قامت بستن و قرائت حمد و سوره از حال برود و دیگر زانواش تاب نیاورد.

جماعت! آی مردم! مردم! مردم!

همین حمد و سوره‌ای که امثال ما می خوانیم و رد می شویم و انگار نه انگار، آنچنان رعشه و تکانه‌ای به تن آقا انداخته بود که مرا بی تاب و موحش کرده بود.

آقا می گفت: الله الصمد، و صدایش می لرزید و اشک و سوزش، دل جوانم را بیدار می کرد.

در همان قل هو الله احد، هر چه وزن خدا بود، بر هیبت اهورایی بندگی، دیدم و از دل فریاد برآوردم که ....

***

حالا پانزده سال از آن شب که مثل این شب‌ها پر از عطر رمضان و راز و نیاز و ربنا و سحوری بود می گذرد.

 آه برادر!

دیگر نه از آن کوچه و خیابان‌ها نشانی مانده و نه از آن نماز، آقا هم مدت‌هاست انگار که هزاران سال سیاه است رفته و جای خالیش، هرم دریغ و حسرت و درد را بر آستانه دل‌های رنجور ما به تماشاخانه‌ای بدل کرده از آنچه زمان و زمانه بر ما روا داشته و می دارد!

وقتی خبر فوت آقا را آوردند به دوستان گفتم، می ترسم و از نبودن جای خالی آقا واقعاً می ترسیدم به آنها گفتم که اولین چیزی که پس از رفتن کسی همچون العبد؛ بهجت بر ذهن و دلم سایه افکند، وحشت از روزها و شب‌های بی اوست.

بین خودمان بماند، دیدی آقا که رفت مملکتمان [...]

گفت و گو آیین درویشی نبود     ورنه با تو گفت و گوها داشتیم.

خدایش بیامرزد- روانش شاد و راهش پر رهرو باد.

به امید شفاعت او می مانیم!

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن      دور فلک درنگ ندارد  شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب      ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد   گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند          زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم        با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا           برخیز و عزم جزم به کار صواب کن 

دیگر نه از آن کوچه و خیابان‌ها نشانی مانده و نه از آن نماز، آقا هم مدت‌هاست انگار که هزاران سال سیاه است رفته و جای خالیش، هرم دریغ و حسرت و درد را بر آستانه دل‌های رنجور ما به تماشاخانه‌ای بدل کرده از آنچه زمان و زمانه بر ما روا داشته و می دارد! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد